فصل دلخوشی
این روزها از ترس مرگ و سرفههای خشک حتی هوا را از میان شیشه میبینم
این روزها از ترس مرگ و سرفههای خشک
حتی هوا را از میان شیشه میبینم
آنقدر ماندم پشت درهای قرنطینه
با هر نفس حس می کنم از ریشه غمگینم
تا اینکه گفتند این مرض هم اهل مهمانی ست
دیوارهای انزوا را دور خود چیدم
در حسرت هم صحبتی با آشنا، با دوست
از چهرهی خود رو به روی شیشه ترسیدم
این روز ها فردا کمی از دستها دور است
باید برای دیدنش اهل سفر باشی
باید که با پیچ و خم دنیا بسازی باز
از غصهها دوری کنی اهل خطر باشی
تنها من و تو یک ورق را از جهان خواندیم
در قصهها هم فصل شادی آخرین فصل است
این فصل دنیا هم اگر درگیر بیماری ست
دنبالهی تقدیر ما با دلخوشی وصل است
* شعر از نسترن زهرایی 17 ساله از تهران
* عکس از غزاله میرزایی 15 ساله از تهران