جمع: 0تومان
در يك شهر مردم به خاطر رعايت نكردن مسائل بهداشتي شهر را آلوده ميكنند. اين امر باعث ميشود در آن شهر گلها از بين بروند. يك شاپرك و يك دختربچه تصميم ميگيرند كه شهر را از آلودگي نجات دهند تا حال گلها خوب شود. اما شاپرك خود اسير غول آلودگي ميشود. دخترك به كمك نسيم به كمك شاپرك ميروند اما در اين راه ميفهمد كه بايد اول خود انسانهاي پاكيزه باشند و در پاكيزگي محيط كوشش كنند و سرانجام موفق ميشوند و غول آلودگي را از شهر بيرون ميكنند و شهري سالم و آباد را هديه ميگيرند.
آتقي پسربچهاي خيالاتي است كه تحت تاثير شيطونك، اهالي شهر را اذيت ميكند. تا اينكه روزي توسط شيطونك، او را پادشاه شهر خيالي ميكند. در شهر خيالي مردم از دست او به ستوه ميآيند و با بادكنكها از شهر ميگريزند. آتقي ناگاه از خواب ميپرد و از طريق خواب خود و تنهايياش در زندگي پي به اشتباهات خود پي ميبرد و سعي در اصلاح خود كند.
يك روز برفي است، نويسنده پشت ميزش نشسته تا بتواند قصهاي براي بچهها بنويسد... هر چه تلاش ميكند موفق نميشود انگار اين تهايي ديگر نميگذارد او انگيزهاي براي نوشتن داشته باشد. بارش برف باعث ميشود به طرف پنجره اتاقش رفته و با برف حرف بزند كه بچهها در كوچه با او برف بازي ميكنند و از برفهايي كه در اتاقش ميريزد آدم برفي درست ميكند. آدم برفي جان ميگيرد و آرزوي او برآورده ميشود. اما آدم برفي نيز آرزوهايي دارد كه نويسنده آنها را برآورده ميكند. آرزوي او ديدن تمام فصول است. «...آخه من فقط زمستونا رو ديدم...» نويسنده و آدم برفي با هم لحظاتي سرشار از دوستي و محبت را ميآفرينند. در پايان آدم برفي با رفتن به فصل تابستان آب ميشود اما اينبار ديگر او تنها نيست او دوست خوبي پيدا كرده كه حالا ميتواند قصه او را بنويسد.
يك روز برفي است، نويسنده پشت ميزش نشسته تا بتواند قصهاي براي بچهها بنويسد... هر چه تلاش ميكند موفق نميشود انگار اين تهايي ديگر نميگذارد او انگيزهاي براي نوشتن داشته باشد. بارش برف باعث ميشود به طرف پنجره اتاقش رفته و با برف حرف بزند كه بچهها در كوچه با او برف بازي ميكنند و از برفهايي كه در اتاقش ميريزد آدم برفي درست ميكند. آدم برفي جان ميگيرد و آرزوي او برآورده ميشود. اما آدم برفي نيز آرزوهايي دارد كه نويسنده آنها را برآورده ميكند. آرزوي او ديدن تمام فصول است. «...آخه من فقط زمستونا رو ديدم...» نويسنده و آدم برفي با هم لحظاتي سرشار از دوستي و محبت را ميآفرينند. در پايان آدم برفي با رفتن به فصل تابستان آب ميشود اما اينبار ديگر او تنها نيست او دوست خوبي پيدا كرده كه حالا ميتواند قصه او را بنويسد.
جمعي از بچههاي قشر كم درآمد شهر در آرزوي داشتن سقفي بالاي سر و دوچرخهاي براي كار و دوربيني هستند كه آرزوهايشان را به تصوير كشد. شبانهروز تقلا ميكنند،
بچهاي به همراه خواهر نابيناي خود زندگي ميكند. او نذر دارد كه فرفره درست كند و درآمد حاصله را نذر سقاخانه كند تا شايد به اين وسيله چشمان خواهرش شفا پيدا كند. او به همراه خواهر نابيناي خود فرفره درست ميكند و دختربچه در هواي سرد و برفي آنها را براي فروش به بازار ميبرد. ولي كسي فرفرههاي آنها را نميخرد. نااميد از كار به انجام نرسيده از خدا درخواست كمك ميكند و در اثر يك معجزه خواهر او شفا پيدا ميكند.
داستانهايي ساده از كتاب ابتدايي به اجرا درميآيد.
با همكاري بچههاي كم و سن و سال جنوب شهر كه هر كدامشان در مغازهاي شاگردي مي
داستان این نمایش از آن جا شروع میشود که «غاز» تلاش میکند از درون برکه ماهی بگیرد اما موفق نمیشود پس از پرندگان دیگر درخواست کمک میکند ابتدا نزد قو میرود و گردنش را قرض میگیرد پس از آن از مرغ سقا منقار قرض میکند و آنقدر به این کار ادامه میدهد که دیگر شبیه غاز نیست و کمکم خسته میشود و ادامه ماجرا.
شتري از كاروان دور ميشود و در جنگل با گرگ و روباه روبرو ميشود. آن دو با نيرنگ شتر را پيش شير ميبرند. پس از ماجراهايي، شير نظر خوبي به شتر پيدا ميكند. گرگ و روباه براي از ميان بردن شتر نقشه ميكشند. در نهايت شتر به كاروان خود برميگردد.