خورشید
نزدیک طلوع خورشید بود. دستانش را آرام آرام باز کرد و چشمانش را به آرامی باز کرد. خدای من! چه نور زیبا و دلنشینی!
نزدیک طلوع خورشید بود. دستانش را آرام آرام باز کرد و چشمانش را به آرامی باز کرد. خدای من! چه نور زیبا و دلنشین! نگاهش را به خورشید دوخته بود حتی یک لحظه هم از نگاه کردن به او دست نمیکشید ، تمام روز را با او صحبت میکرد و از خودش میگفت. کم کم داشت غروب میشد و خورشید جای خود را به ماه میداد جوانه در دلش غوغا شده بود خدایا این دیگر چه اتفاقی است: کجا میروی! نرو! نه من بی تو نمیتوانم من تنها هستم همهی درها روی من بستهاند کسی نیست که من با او حرف بزنم. خواهش میکنم تو لااقل نرو!! فایدهای نداشت خورشید رفت و ماه آمد. آمدن ماه برای جوانه عجیب بود. نگاههای عجیب و غریب ستارگان زیبا و عظمت ماه درون دل شب اما... اما برای جوانه هیچ چیز به اندازهی وجود خورشید لذت بخشتر نبود. چشمانش را به روی آن همه زیبایی بست و به این فکر میکرد که ای کاش میتوانستم دوباره او را ببینم ای کاش حداقل اسمش را پرسیده بودم و با بغضی عظیم به خواب فرو رفت... صبح شد و خورشید آمد جوانه سریع با پرتوهای نور خورشید از خواب پرید: خدایا شکرت ازت ممنونم. تو منو تنها نذاشتی تو دوباره برگشتی. همهی شب منتظرت بودم دیگر اجازه نمیدهم که از کنارم بروی. تو باید همیشه کنار من باشی. من به تو احتیاج دارم وقتی که تو نیستی من غمگین و افسردهام ولی وقتی میآیی من را زنده میکنی به من جان میدهی. بیا به هم قول بدهیم که همیشه کنار هم باشیم و هرگز من را تنها نذاری!! اما ، اما تو چرا با من حرف نمیزنی به من قول نمیدهی شاید دوستم نداری که به من اهمیت نمیدهی. اما اشکالی ندارد من دوستت دارم فقط قول بده که از کنارم نروی!!
جوانه همین طور ادامه میداد. حرفهایش را کم کم داشت غروب میشد و خورشید دوباره میرفت جوانه گریه کنان فریاد میزد: «تو خیلی بی معرفت هستی چرا میروی! ما به هم قول دادیم!! » گریهها و حرفهای جوانه تاثیری نداشت و خورشید رفت. امشب ستارهی کوچکی چشمک زنان نگاه جوانه میکرد اما جوانه حتی نگاهی هم به او نمیکرد. سرش را بلند کرد و گفت :«خدای من! میشود من همیشه کنار آن موجود زرد رنگ باشم؟ نگاهش کنم و با اوحرف بزنم من فقط او را میخواهم. اما او هرشب من را تنها میگذارد و میرود».
روز ها کار جوانه همین بود و دیگر خسته شده بود او دیگر دلش نمیخواست دلبستهی خورشید باشد برای همین صبحها موقع طلوع خورشید چشمانش را میبست که او را نگاه نکند اما دلش طاقت نمیآورد و زیر چشمی نگاهش میکرد ...
وجود خورشید تنها بخشی از شرایط زنده بودن او بود او هرروز پیرتر و پیرتر میشد او دیگر جوانه نبود او پیری شده بود.... دستان خشک و پیر چشمانی که دیگر باز نمیشدند و لبهای که دیگر قدرت حرف زدن نداشتند .
جوانه با شنیدن صدای نم نم باران به سختی نگاه به بالا کرد. اما متوجه شیشه اتومبیل شد که مانع رسیدن باران به دهان خشکش میشد. نا امیدتر از قبل چشمانش را بست، بودن گیاه خشک و افسرده در یک اتومبیل باعث ناراحتی صاحب اتومبیل میشد بنابراین جوانه را از اتومبیل بیرون انداختند....
خورشید نگاهش را به جوانه انداخت. وقتی دستان پیر او را دید از عمق وجود برای او گریه کرد و ناگهان باران شر شر بر همه جا سرازیر شد جوانه مثل روز اول چشم باز کرد و برای رسیدن به خورشید هر روز رشد میکند رشد میکند تا به او برسد. آری او دیگر جوانه نیست او برای خودش کسی شده است!
* متن و عکس از مریم صالحی 15 ساله از اصفهان