چنار
قبرستان نیمه متروکی بود در انتهای خیابان. هیچ کس جرأتش را نداشت برود آنجا. هیچ کدام از بچّهها نمیخواستند بار دیگر وحشت به جانشان بیافتد.
قبرستان نیمه متروکی بود در انتهای خیابان. هیچ کس جرأتش را نداشت برود آنجا. هیچ کدام از بچّهها نمیخواستند بار دیگر وحشت به جانشان بیافتد. دفعهی قبل توی شرط بندی، حسن روحش شاد شد و یادش گرامی. قرار بود عیدیهایمان را روی هم بگذاریم و شرط ببندیم سر اینکه کسی میتواند شب برود سر قبر پیر مرد یا نَه؟ پیرمردی تنها که کل عمرش را با یاد همسرش زندگی کرد. کسی که خود را از جامعه طرد کرده بود. در خانهای که بیشتر به خانهی ارواح میماند، دیوانه شد و آخر سر هم اعتیاد.
حسن رفت. ساعت یازده و نیم شب رفت امّا بر نگشت.
یک ساعتی از رفتن حسن گذشته بود و ما فقط چشم دوخته بودیم به جایی که آخرین بار او را دیدیم. خبری نشد. شرط را بی خیال شدیم و با ترس به طرف قبرستان حرکت کردیم.
بعضی از سنگ قبرها ترک خورده بودند. علفهای هرز همه جا را تسخیر کرده بودند. امّا قبر پیرمرد، تنهای تنها کنار تک درخت چنار، همچنان استوار.
سمفونی جغدها،جیرجیرکها و باد، ترس بیشتری را به جانمان تزریق میکرد.
دور و بر را ور انداز کردیم. تاریک بود. تنها درخت چنار به وضوح قابل تشخیص بود. چشمهایمان را بزرگتر کردیم تا بهتر ببینیم. با ترس قدم بر میداشتیم. همگی به سمت قبر آ محمود آقا پیش میرفتیم. کنار قبر قدسی خانم، خشکمان زد. پیرزن تنها و فضول محلّه که تا تقّی به توقی میخورد _ انگار که پشت در نشسته بود _ در خانه را باز میکرد و همهی محلّه را از نظر میگذراند. کنار قبرش، حسن افتاده بود. لبهی قبر مکعبی شکل قدسی خانم، لکّههای نامنظّم و پراکندهای دیده میشدند. یکی از بچّهها حسن را بلند کرد. سه تا کشیده خاباند زیر گوشش. امّا فایدهای نداشت. حسن هم روی کلّهی کچلش، از آن لکّهها داشت. کنار قبر روی زمین هم بودند. همگی ملتفت شدیم حسن کچل دیگر ... دیگر به معنای واقعی نیست.
دیگر نمیخواستیم اتّفاق آن روز تکرار شود. امّا بازی احکام خودش را داشت. جرأت - حقیقت بود و من جرأت را انتخاب کرده بودم. بچّهها را قسم دادم، خواهش و تمنّا کردم و حتّی به غلط کردن هم افتادم، امّا دست از سرم بر نمیداشتند. نمیشد جِر زنی کرد. از اوّل قرارمان بود. باید راس ساعت دوازده به سمت قبرستان میرفتم، علفهای هرز کنار قبر پیرمرد را از ریشه در میآوردم و زود بر میگشتم. نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم. مثل باتلاقی بود که هر چقدر بیشتر دست و پا میزدی، بیشتر غرق میشدی. من هم هر چقدر بیشتر اصرار میکردم، وقت را کمتر میکردند. از یک ساعت به سی دقیقه رسیده بود! مجبور بودم بروم. بعد از آن اتّفاق، ورد زبان پیرزنهای محلّه این بود که قبرستان جن دارد. میگفتند حسن از آنها ترسیده و افتاده. خیلی حرفها میزدند.
اصلاً نمیفهمیدم عقربهها چطور و با چه سرعتی حرکت میکنند! فقط و فقط به اتّفاقی که قرار بود نیمه شب برایم بیافتد فکر میکردم.
شام قورمه سبزی داشتیم. امّا این بار مثل روزهای عادّی دیگر لوبیاهایش را جدا نکردم!
ساعت یازده و نیم بود. مدّتی از اجرای طرح خاموشی گذشته بود. طرحی که توسّط پدرم پیشنهاد شده و به تایید نهایی مادرم رسیده بود.
وقتی رفتم توی حیاط، دیدم لباس درست و حسابی ندارم. امّا دیگر کار از کار گذشته بود!
وقتی از در حیاط خارج شدم، یادم افتاد کلیدم را روی جاکفشی جا گذاشتهام. امّا دیگر حوصلهی برگشتن به اتاق را نداشتم. از یک طرف میترسیدم این بار صدای لولاهای خشک در، بابا را بیدار کند، از یک طرف هم دیر شده بود. پس هر چه زودتر، خودم را رساندم پیش بچّهها. تا مرا دیدند، هِر هِر _ کِر کِرهایشان شروع شد. آهسته گفتم: "زهر مار! "
عقربههای ساعت مجید، نزدیک دوازده بودند. مجید دستش را بالا گرفت و انگشت اشارهاش را روی صفحهی ساعت گذاشت و گفت: "وقتشه! "
امیر علی هم گفت: "برو خدا پشت و پناهت. "
و بعد همه با هم خندیدند. پاهایم سست شده بودند. امّا باید میرفتم. دست به سینهام زدم. دعا سر جایش بود. زیر لب بسم اللّه گفتم و آهسته به سمت قبرستان حرکت کردم. با هر قدم، تپش قلبم بیشتر میشد. قلبم داشت سینهام را سوراخ میکرد و می خواست بیرون بپرد. احساس سر گیجه داشتم.
به در ورودی قبرستان که رسیدم، ماه پشت ابرها مخفی شد. تاریکی و سکوت، ترس و دلهره، قبرستان، ارواح و اجنّه.
از ترس اشباح و ارواح سرگردان، به دور و اطراف نگاه نمی کردم. نگاهم را روی قبر پیرمرد متمرکز کرده بودم. دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم. حتّی ماجرای حسن! فقط و فقط به علف های هرز کنار قبر آ محمود آقا نگاه می کردم که تا چند دقیقه بعد، همه از ریشه کنده می شدند.
به محض رسیدن، دست به کار شدم. علفهای مزاحم، یکی یکی از خاک بیرون کشیده میپشدند. یکی پس از دیگری.
دیگر کارم تمام شده بود. چند قدم عقبتر رفتم. با احتیاط! قبر تنها را نگاهی کردم و اجازه دادم لبخند کمرنگی گوشهی لبم بنشیند. نزدیکتر رفتم. نشستم و با دو انگشت، روی سنگ زدم و فاتحهای برای روح پیرمرد تنها و بی کس فرستادم. ماه از پشت ابرها بیرون آمد.
* متن از علی کابلی 19 ساله از زنجان
* عکس از نگار رجبی 15 ساله از زنجان