قاصدک خوش خبر
هوا بهاری بود و ماه رمضان ماه رحمت خدا. نسیم ملایمی میوزید. قاصدکها دوست داشتند یکی یکی از ساقه جدا بشوند و هرکدام به سمتی بروند.
هوا بهاری بود و ماه رمضان ماه رحمت خدا. نسیم ملایمی میوزید. قاصدکها دوست داشتند یکی یکی از ساقه جدا بشوند و هرکدام به سمتی بروند. باد آنها را در آسمان جا به جا میکرد و هر کدام در خانه یکی فرود میآمد.قاصدک در حیاط قدیمی و پر از صفای مادر بزرگ نشست. صدای اذان ظهر به گوش میرسید. مادربزرگ لب حوض نشست و وضو میگرفت که چشمش به قاصدک افتاد. با خوشحالی آن را برداشت و خیلی آرام با قاصدک حرف زد. آن را بوسید و به سمت آسمان فوت کرد. مادر بزرگ به قاصدک آرام گفت:قاصدک خوش خبر. انشاالله خبر خوشت آمدن بچههام با هم سر سفره افطاری باشه. دوست دارم مثل قدیما همهمون سر سفره افطاری بشینیم، دعا بخونیم و من براشون چایی لب سوز بریزم. نوههام توی حیاط بچرخند و صدای خندههاشون دلم را آرام کند.
قاصدکها هرکدام خبرهای زیادی رو با خودشون جا به جا میکردند. پسرک میگفت:قاصدک یعنی خبر خوشت اینه که بابام میخواد برام دوچرخه بخره؟ و دختر کوچولو میگفت:قاصدک خوش خبر یعنی آمدی به من بگی که عروسک قشنگم پیدا میشه؟
قاصدکها با کوله باری از آرزوها به سمت آسمان پرواز میکردند.
*متن از حسنا دالوند 10 ساله از تهران
* عکس از ناصر خرم 19 ساله از تهران